دهه 60...
بی تعصب مینویسم .....
بچه های دهه شصت شاید نسلی شدند که خواسته یا ناخواسته قربانی حوادث عمدی و غیر عمدی روزگار شدند....جنگ
یا همان دفاع مقدس به عنوان یک عامل بیرونی و تحمیلی سر اغاز این
محرومیتها شد .کودکانی که یا در اغوش خانواده به خونین غلطیدند....یااز
اضطرابهای آن دوران عجیب تاثیرات منفی گرفتند....یا خیلی از آرزوی های ساده
و کوچکشان لابلای محرومیتهای آن دوران به هم پیچید....کودکانی که عادت
داشتند روزی ده بار به زیر زمین یا هر جای امنی دیگری فرار کنند و یاد
گرفته بودند انگشتان کوچکشان را تا انتها در گوشها فرو کنند و سر در بین
زانو بگیرند.....قصه پرغصه جنگ که تمام شد.داستان ما نیز رنگ لعاب دیگری
گرفت ...فرزندانی بی سایه پدر ...یا جانباز ...یا ....مدرسه هایی با میزهای
چهار نفره .....و همچنان خسارات روحی و روانی ناشی از جنگ و
محرومیتها...حادثه عظیم نوجوانی رسید دانشگاه رفتن حکم شکستن شاخ فیل که نه
....حکم خرد کردن دنده دایناسور بود!آنهم با آن ظرفیتهای پایین .....آواره
شدن در این شهرستان و آن شهرستان برای تحصیل .....بگذریم از سیاستهایی کج و
معوجی که استخدام و ازدواج این زبان بسته ها را معلق کرد.....بگذریم از
تصمیم های کلانی که روی این نسل خدا زده !اتود زده شد
این از شهرهای بزرگ و به اصطلاح مگالاپلیس ها!بماند آن روستاهایی که زیر پونز نقشه مانده اند.
پی نوشت:
از تاکسی دنیا که پیاده شم راننده خواهد پرسید کجا سوار شدی؟...وقتی بگویم دهه 60 خواهد گفت:کرایه نمی خواد.... یه صلوات بفرست..!
خواهش دلم:
اگر دهه شصت نیستی از کنار این نوشته با دهن کجی رد نشو.....بیا کنارم و از زاویه من بخوان.