۰۸ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۹
بالا بلند...
ای بالا بلندِ قصه هایِ بی انتها
شب شد دوباره باز...
مهتاب بر مدار تابش خویش عیان گشت
و تو همچنان پرده نشین خانقاه خویشی
گرچه مقرّم به زشتی دنیای خویش و زیبایی قصه های تو
اماکاش شبی از پیکر داستانکها بیرون آیی
بنشینی کنار بساط مختصر ما
لقمه نانی و جرعه آبی
نوازشی و دلجویی ....ما از شما ...شما از ما...نمیدانم
بشوییم غبار چشم ....سیاهی دل
آه چه حسن همجواریست آن شب
.
.
رشته های خیالم به بلندای شب یلداست ...تمامی ندارد
گویا دارد سحر میشود......... و من همچنان از شبهای با تو میگویم
اءلیس صبح بقریب...؟؟ایا صبح نزدیک نیست ؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج
۹۲/۰۳/۰۸