انّا لله....
پیراهن حیاتم را گیره میزنم به طناب مرگ
که مبادا یادم رود:
پروسه حیات را،
تنها مرگ تکمیل میکند....
...
چه همسایه بی آزاریست
کنار "رگ گردنمان" آرام نشسته
رفت و آمدش را کسی نمیفهمد
مگر وقتی صدای شیون زن همسایه بالا میرود:
خدایا پسرم....
و چه بهتی دارد خودِ خودِ پسرش که حالا میّت شده !
باور نمیکند مرگش را
....
وقتی بیاید، ابایی ندارد از اکراه من و تو
به کسی باج نمیدهد که
آرامتر
بی دردتر
مهربانتر
جانش را بگیرد
بیچاره نوجوانِ همسایه، حتما درد کشیده
علت مرگش لابد ترکیدن اعضای داخلی
یا برخورد جمجه با زمین
یا تصادف با چیزی مثل ماشین!گزارش شده
اما هرچه که باشد
جوانیش از هر چیزی BOLDتر است
کارت مشخصاتش تا دیروز در جیبش بود .
ولابد امروز به انگشت شصت پایش آویزان است !...
و یا شاید زیر ملافه سفید دارد به آخرین یادواره شهدایی که برگزار کرده فکر میکند
و یا آرام اشک میریزد بر گل نشکفته حیاتش ،
بر دوری دوستان مسجدی اش،
یا بر قطرات عرقی که کنار دیگهایِ ردیفِ محرّمِ ریخته
میگویند:بچه" دعای عهد" خوانی بود
پس" برمیگردد" به وقتش.... ان شاالله
....
پی نوشت:
آدم ممکنه خیلی چیزا رو بدونه اما وقتی تو شرایط قرار میگیره یادش میره
حدیث و یا آیه ای از باب ذکر و نصیحت یادم بندازید لطفا